با
توجه به اهمیت و گستردگی فضای مجازی، به نظر میرسد نیروهای انقلاب، هنوز
نتوانستهاند از ظرفیت این فضا به نحو مطلوب استفاده نمایند. انتقال
تجربیات وبلاگنویسان موفق، یکی از راههای ارتقاء سطح کیفی کار
وبلاگنویسی است. این جزوه، حاصل تجمیع بخشی از تجارب وبلاگنویسان جبههی
فرهنگی است که با رویکرد خاصی تنظیم شده است. مطالعهی این جزوه را برای
علاقمندان به وبلاگنویسی توصیه میکنیم.
مقدمه جزوه:
آبان ماه 1390 جلسه ای به ابتکار و همت دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی آذربایجان شرقی برای دومین بار ترتیب داده شده بود تا وبلاگ نویسانی که در خط مقدم مبارزه در فضای مجازی هستند،بیایندو تجربه های کاربردی و دغدغه ها و غصه هایشان را فضای مجازی ارائه نمایند.این جزوه در راستای عمل به بنددوازدهم همین جزوه که در آن جلسه گفته شده بود،تهیه شده است.در تهیه جزوه از مطالب مطروحه در آن نشست و نیز از تجارب و نظرات جمعی ازوبلاگ نویسان استفاده شده است.
فراموش نکنید حداقل ارزش جزوه آن است که شما را به فکر و حرکت برای نوشتن تجربیات گرانبهایتان و آنگاه انتشارشان وا می دارد.راستی بهای این جزوه،آن است که اولا تجربیات خود را که در این جزوه نیامده بنویسید و ثانیا از این نکات در حد وسعتان برای کمک به انقلاب اسلامی استفاده کنید.
جزوه وبلاگ نویسی به قصد قربت
مقدمه جزوه:
آبان ماه 1390 جلسه ای به ابتکار و همت دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی آذربایجان شرقی برای دومین بار ترتیب داده شده بود تا وبلاگ نویسانی که در خط مقدم مبارزه در فضای مجازی هستند،بیایندو تجربه های کاربردی و دغدغه ها و غصه هایشان را فضای مجازی ارائه نمایند.این جزوه در راستای عمل به بنددوازدهم همین جزوه که در آن جلسه گفته شده بود،تهیه شده است.در تهیه جزوه از مطالب مطروحه در آن نشست و نیز از تجارب و نظرات جمعی ازوبلاگ نویسان استفاده شده است.
فراموش نکنید حداقل ارزش جزوه آن است که شما را به فکر و حرکت برای نوشتن تجربیات گرانبهایتان و آنگاه انتشارشان وا می دارد.راستی بهای این جزوه،آن است که اولا تجربیات خود را که در این جزوه نیامده بنویسید و ثانیا از این نکات در حد وسعتان برای کمک به انقلاب اسلامی استفاده کنید.
جزوه وبلاگ نویسی به قصد قربت
داستان زیر رو دیدم خیلی تحت تاثیرم قرار گرفتم. فکر کنم از روی واقعیت نوشته شده شما هم بخونش به هر کی هم می شناسی بگو بخونه شاید محبت رو به زندگی ها برگردونه، شاید یک زندگی رو به نابودی رو نجات بده.
*******
قسمت نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
قسمت دهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
کل داستان در آدرس زیر است به نام "داستان دنباله دار بدون تو هرگز"
http://www.gisoom.com/dastanhayedonbaledar/